مجله مجازی تیونر

جدید ترین مطالب
بخش بایگانی

عضویت در کانال عشق ماشین

عضویت در کانال عشق ماشین !

فروشگاه تیونرشاپ

داستان جرات ابراز عشق

شنبه 29 فروردین 1394

داستان جرات ابراز عشق

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “ داداشی ” صدا می کرد . به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه .
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .
بهم گفت :
” متشکرم ”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “ داداشی ” باشم .
من عاشقشم .
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .
خودش بود .
گریه می کرد .
دوستش قلبش رو شکسته بود .
از من خواست که برم پیشش .
نمیخواست تنها باشه .
من هم اینکار رو کردم .
وقتی کنارش نشسته بودم ، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود . آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه . بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت :
” متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :
” قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد ” .
من با کسی قرار نداشتم .
ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “ خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم . جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود .
آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم .
به من گفت :
” متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید .
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره .
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت :
تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “ داداشی ” باشم . من عاشقشم .
اما … من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “ بله ” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد .
با مرد دیگه ای ازدواج کرد .
من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه .
اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم . اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت :
” تو اومدی ؟ متشکرم ”
سالهای خیلی زیادی گذشت .
به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته . این چیزی هست که اون نوشته بود :
” تمام توجهم به اون بود . آرزو میکردم که عشقش برای من باشه . اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم . من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه . من عاشقش هستم . اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره . ….

تظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش