
🍂 مادرم یک چشم نداشت . در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود . من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول . برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم...
🍂 مادرم یک چشم نداشت . در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود . من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول . برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم . فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود ، جواب بدهند ، متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد .
🍂 یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یکدفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریهاش را پرسید . برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد .
🍂 مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد .
🍂 مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید . به او گفت : فردا میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند . برادرم اشکهایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند . مامان رفت داخل آشپزخانه . خم شدم و دفتر را برداشتم . نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم .
🍂 موضوع نقاشی ، کشیدن چهره اعضای خانواده بود . برادرم مامان را درحالی که دست من و برادرم را دردست داشت ، کشیده بود . او یک چشم مامان رانکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود . معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد .
🍂 با دیدن نقاشی اشکهایم سرازیر شد . از برادرم بدم آمد . رفتم آشپزخانه ومامان را که داشت پیاز سرخ می کرد ، از پشت بغل کردم . او مرا نوازش کرد .
🍂 گفتم : مامان پس چرا من همیشه در نقاشیهایم شما را کامل نقاشی میکنم .
🍂 گفتم : از داداش بدم میآید و گریه کردم .
🍂 مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشکهایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است . پسرها واقع بینتر از دخترها هستند ؛ آنها همه چیز را آنطور که هست میبینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد ، میبینند . بعد مرا بوسید و گفت : بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشیهایت را درست بکشی .
🍂 فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم . زنگ تفریح بود . مامان رفت اتاق مدیر . خانم مدیر پس از احوال پرسی با مامان علت آمدنش را جویاشد .
🍂 مامان گفت : آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم .
🍂 خانم مدیرپرسید : مشکلی پیش آمده ؟ مامان گفت : نه همینطوری . همه معلمهای پسرم را میشناسم جز معلم نقاشی ؛ آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم .
🍂 خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلمها نشسته بودند . خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت : ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند .
🍂 به معلم نقاشی هم گفت : ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند .
🍂 مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد . معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود ، بلند شد و سرفهای کرد و با مامان دست داد .
🍂 لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند . مامان گفت : از ملاقات شما بسیار خوشوقتم . معلم نقاشی گفت : من هم همینطور خانم . مامان با بقیه معلمهایی که میشناخت هم احوالپرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود ، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم . معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت : خانم من نمی دانستم ...
🍂 مامان حرفش را قطع کرد و گفت : خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد میشود . معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت :
🍂 فکر می کنم نمره 10 برای واقع بینی یک کودک خیلی کم است . اینطور نیست؟
🍂 معلم نقاشی گفت : بله حق با شماست . خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد واین بار با دو دست دستهای مامان را فشار داد . مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد .
🍂 آن روز عصر برادرم خندان درحالیکه داخل راهروی خانه لیلی میکرد ، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمرهاش را نشان داد .
🍂 معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود . داداش خیلی خوشحال بود و گفت : خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد . مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت : بله نقاشی پسرمن عالیه ! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت : مگه نه ؟
🍂 من هم گفتم : آره خیلی خوب کشیده ، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم . داداشم گفت : چرا گریه میکنی ؟ گفتم آخه من یه دخترم !...